آسمان من

کمک

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.



دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:,ساعت 18:27 توسط zahra|


یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه .

یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه .


هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه .

تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟

پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو
مثل آینه کنی . دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد*انگار ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد

آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود

دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست

نوشته شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:داستان عاشقانه,ساعت 18:25 توسط zahra|


پسر خم شد. پیشانی اش را بوسید و او را بلند کرد.[سایت دوخطی] او با خوشحالی خندید. پسر به یاد نمی آورد آخرین باری را که او را اینقدر خوشحال دیده بود.

روی تپه می رقصیم، در تیغستان می گردیم

می خوریم، می نوشیم، شادیم تا نفس در سینه داریم

آهنگ تمام شد و اولین ستاره ها در آسمان پدیدار شدند.[سایت دوخطی] پسر در مقابل دختر خم شد. از موهای هر دوشون عرق می چکید. دختر لبخند زیبایی بر لبش بود. زیباتر از آسمان بالای سرشان. و گفت "وقتشه، وقت بیدار شدنه"

پسر بیدار شد. جای او روی تخت خالی بود. و او تنها بود.

حلقه اش را دستش کرد و از رختخواب بلند شد.

نوشته شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:,ساعت 18:24 توسط zahra|

 آخرین رقص عاشقانه - داستان عاشقانه

روی تپه بودند. آفتاب داشت غروب می کرد. آن دو داشتند می رقصیدند. ابرها در افق به رنگ نارنجی و بنفش در آمده بودند. دختر سرمست و خوشحال می خواند:

این گیوتین است و آن نبات

این برای مرگ، آن برای حیات

می چرخیدند وتاب می خوردند. و پسر محو صورت او شده بود که با حاشیه موهای سیاهش شبیه به عکس های مراسم سوگواری شده بود.

جلاد بیا، آماده شو

معشوقم اینجاست، منتظر تو

نوشته شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:آخرین رقص عاشقانه - داستان عاشقانه,ساعت 18:23 توسط zahra|

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می‌کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. اوفکر می‌کرد به این ترتیب بچه‌هایش زیباترین بچه‌های روی زمین می‌شوند. پسر مدتی با این فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.

pesar javan 300x235 داستان كوتاه ازدواج پسر جوان و زيبا با دختر خوشگل

 داستان كوتاه ازدواج پسر جوان و زيبا با دختر خوشگل

طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.

پسر از پیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود. پیرمرد جواب داد: هیچ کدام ازدخترانم ازدواج

نکرده‌اند. تو مي‌تواني با هر کدام که می‌خواهی آشنا شوی.

پسر جوان خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسر پیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.

پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.  پسر با دختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند. اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است. اما به نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:داستان كوتاه ازدواج پسر جوان و زيبا با دختر خوشگل,ساعت 18:19 توسط zahra|

http://mj9.persianfun.info/img/92/9/Namayesh-Ehsas17/28.jpg


چیزه زیادی نمیخواهم....

فقط کمی گوش کنی....

اندکی درک کنی.... و از ته دل این جمله رو بگویی :

آرام باش! من کنارتم.....!

نوشته شده در شنبه 7 دی 1392برچسب:,ساعت 18:10 توسط zahra|


http://mj9.persianfun.info/img/92/9/Namayesh-Ehsas18/14.jpg


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 7 دی 1392برچسب:,ساعت 18:8 توسط zahra|

سکوت نهایی

 

سر خاک من...!!

 

اونی که بیشتر اذیتم کرد بیشتر گریه میکنه...!!


اونی که نخواست ما رو بالاخره میاد دیدن جسدم...!!


اونی که حتی نیومد تولدم زیر تابوتمو گرفته...!!


اونی که سلام نمیکرد میاد برای خدافظی...!!


عجب روزیه اون روز...!!

 

حیف که اون موقع خودم نیستم...!!

نوشته شده در شنبه 7 دی 1392برچسب:سکوت نهایی,ساعت 18:1 توسط zahra|

عکس متحرک

نوشته شده در جمعه 6 دی 1392برچسب:,ساعت 13:8 توسط zahra|

انديشيدم زندگي زيباست، و با اين تصور افكارم را به دشتهاي بيكران خوشبختي به پرواز در آوردم و از بوته ي فراموشي گلي بر گرفتم و صميمانه به آغوش فشردم!

اگر زندگي زيبا بود پس خوشبخت بوديم، ليكن جسم خاكي در درياها نمي گنجد و ما خوشبختيم!

اين حقيقت است كه نميتوان عمر خود را وقف درياها نمود و ما خوشبختيم....

نوشته شده در جمعه 6 دی 1392برچسب:,ساعت 13:7 توسط zahra|

عاشــــــــــــق کسی باشی که روحشـــم خبر نداشته باشـــــــــــه !!!
اما خيلی شـيـريـنـه کـــــــه
يواشکی
عـــــــاشــــــقانــه ... .
نگاهش کنــــــــــــــــــی و
توی دلــــــــــــت بــگـــــی
آخه لا مصب خیلــــــــــی دوستـت دارم... . ♥

نوشته شده در جمعه 6 دی 1392برچسب: عاشقانه,ساعت 13:5 توسط zahra|

 

sacar.ir | سایت عاشقانه ساکار

   کنـــار دریــا

عاشــق بــاشــی

عاشــق تــر مـی شــوی

و اگـــر دیــوانــه

دیــوانــه تــر ...

ایــن خاصیــت دریــاســت

بــه همــه چیـــز

وسـعتـــی از جنـــون مــی بخشـــد ...

نوشته شده در جمعه 6 دی 1392برچسب:دریا,ساعت 13:3 توسط zahra|

نوشته شده در پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:بوسه موج بر ساحل,ساعت 21:40 توسط zahra|

این معلم یک فرمول را با گچ بر روی تخته سیاه می نویسد

به نظر شما مفهوم این فرمول چیست؟ 

برید فورا ادامه مطلب تا ببینید

فرمول عشق کشف شد ! ( تصویر متحرک)


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:فرمول عشق,ساعت 21:37 توسط zahra|

عکس عاشقانه تنهاییبا تو از عشق میگفتم. از پشیمانى، و از این که فرصتى دوباره هست یا نه؟ در جواب صدایى که بى وقفه میگفت: "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد

نوشته شده در پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:,ساعت 15:36 توسط zahra|

عکس عاشقانه تنهایی ، عکس عاشقانه ، عاشقانه ترین عکس ها ، تنهایی و عاشقی

عکس عاشقانه تنهاییعشق نمی پرسه تو کی هستی؟ عشق فقط میگه: تو ماله منی . عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی .عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟ فقط میگه: باعث می شی قلب من به ضربان بیفته . عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟ فقط میگه: همیشه با منی . عشق نمی پرسه دوستم داری؟ فقط میگه: دوستت دارم

نوشته شده در پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:,ساعت 15:34 توسط zahra|

عکس عاشقانه تنهاییقانون معرفت ما میگه
باهام باشی باهاتم"
مریض بشی مریض میشم"
دیونه بشی دیونه میشم"
بمیری میمیرم"
تنهام بذاری منتظرت میمونم

نوشته شده در پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:,ساعت 15:32 توسط zahra|


آخرين مطالب
» <-PostTitle->
قالب برای بلاگ