آسمان من
کمک
به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند. یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بیلک است. همان کسی است که دنبالش میگشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با سومين دختر شما ازدواج کنم! مدتي بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیا آورد. اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد این زشتترین بچهای بود که به عمرش میدید. پسر بسیار غمگین شد و نزد پدر همسرش رفت و با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به این زشتی است؟ پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود. اما او هم یک عیب کوچک داشت. متوجه نشدی؟! او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود.!!!
نظرات شما عزیزان:
قالب برای بلاگ |